جانی که سر از روزن فتراک برآورد


از گرد گریبان بقا سر بدر آورد

امید که دولت ز درش بیخبر آید


هر کس به من از آمدن او خبر آورد

دیگر نکند خیر به محراب عبادت


در پای خم آن کس که شبی را بسر آورد

تدبیر به خون تیز کند تیغ قضا را


این ابر بلا را به سر من سپرآورد

از خال به راز دهن یار رسیدم


این مور مرا بر سر تنگ شکر آورد

از تکمه پیراهن یوسف خبرم داد


هر غنچه که از جیب چمن سر بدر آورد

در سایه شمشاد و گل آرام ندارد


تا آب روان سرو ترا در نظر آورد

از باده لعلی به سرش تاج نهادند


هر کس به خرابات مغان دردسر آورد

خوش باش که در دامن صحرای قیامت


شد کشت کسی سبز که دامان ترآورد

شد تنگ شکر نه فلک از موج حلاوت


صائب ز نی کلک خود از بس شکر آورد